یادتان هست نوشتم که دعا می خواندم
داشتم کنج حرم جامعه را می خواندم
از کلامت چه بگویم که چه با جانم کرد
محکماتِ کلماتِ تو مسلمانم کرد
کلماتی که همه بال و پر پرواز است
مثل آن پنجره که رو به تماشا باز است
کلماتی که پر از رایحۀ غار حراست
خط به خط جامعه آیینۀ قرآن خداست
عقل از درک تو لبریز تحیر شده است
لب به لب کاسۀ ظرفیت من پر شده است
همۀ عمر دمادم نسرودیم از تو
قدر درکِ خودمان هم نسرودیم از تو
من که از طبع خودم شِکوه مکرر دارم
عرق شرم به پیشانیِ دفتر دارم
شعرهایم همه پژمرد و نگفتم از تو
فصلی از عمر ورق خورد و نگفتم از تو