۲۶
فروردين ۹۵
خاطراتی از یکی از دوستان چادری
چکیده: درست یادم نمیآید کلاس چندم دبستان بودم، امتحان جمله سازی داشتیم یادش بخیر راحت ترین جملاتی که می شد بسازیم این بود، که من ......را دوست دارم ،من .....را دوست ندارم. یکی از کلمات امتحان چادر بود، من نوشتم من چادر را دوست دارم
من چادر را دوست دارم
با کلمات زیر جمله بسازید
چکمه
چادر
چمدان
چوب
درست یادم نمیآید کلاس چندم دبستان بودم امتحان جمله سازی داشتیم یادش بخیر راحت ترین جملاتی که میشد بسازیم این بود که من ......را دوست دارم ،من .....را دوست ندارم. یکی از کلمات امتحان چادر بود من نوشتم من چادر را دوست دارم
خانم اجازه مامانمون .....حرفم را قطع کرد
بله دیگه ماماناتون مغزاتونو شست و شو دادن.
بلند بلند حرف میزد، دست هایش را تکان میداد، من نفهمیدم چه می گوید، شاید هم یادم نمیآید
فقط یادم است دوستم هم جملهاش مانند من بود او هم چادر را دوست داشت، اما بعد از حرف های معلم یک ن بر سر دوست دارمش اضافه کرد.
دیگر یادم نمیآید چه شد که به این سرعت زمان گذشت و سال های بعد دوستم را میدیدم اما او مرا نمی شناخت شاید نمیخواست که بشناسد، تغییر کرده بود دیگر آن دوست دوران دبستان نبود. سال های بعد خبر ازدواجش را شنیدم برایش آرزوی خوشبختی کردم اما باز هم سال های بعد خبر از او شنیدم طلاق با وجود یک فرزند دختر .
باز هم خبر خبر، خبر دخترش رفت و دیگر نیامد .خودش ماند و ن هایی که بر سر دوست دارم های زندگیاش اضافه کرده بود. خودش ماند و ن هایی که بر سر راه فطرت خودش ایجاد کرده بود. و چه زیبا فرمودند پیامبر بزرگوار اسلام «هر نوزادی با فطرت خدایی به دنیا می آید و پرورش می یابد، مگر این که پدر و مادر او را به سوی یهودیگری یا مسیحیگری بکشانند.»[1]
-----------------------------------------------
پینوشت:
1]بحارالانوار ج 3 ص 281